1 گاهگاه از دیده عبرت با دنیا دیدهام کی به این هنگامه از بهر تماشا دیدهام
2 چرخ تر دامن که باشد دعوی عصمت کند آفتابش را در آغوش مسیحا دیدهام
3 پیش چشم من سواد شهر خون مردهای است نقش خود چون لاله در دامان صحرا دیدهام
4 تیغ اگر از آسمان بر فرق من باریده است خار در چشمم اگر هرگز به بالا دیدهام
5 در ته پیراهن هستی نگنجم چون حباب قطره ناچیز خود را تا به دریا دیدهام
6 در کنار گل چو شبنم خار دارم زیر پا روی گرمی تا از آن خورشیدسیما دیدهام
7 سنگ خواهد داد مزد سختجانیهای من دیدهٔ نرمی که من از کارفرما دیدهام
8 نشئهٔ صهبای عشرت را نمیدانم که چیست خوشهای از دور در دست ثریا دیدهام
9 نیست صائب هیچ کس در خردهبینی همچو من صد سواد اعظم از خال سویدا دیدهام
دیدگاهها **