1 تا حسن گلو سوز تو در جان شرر افکند در سینه من داغ مکرر سپر افکند
2 من خرده جان را چو شرر باختم اینجا پروانه درین راه اگر بال و پر افکند
3 تا سبزه وگل هست ز می توبه حرام است نتوان غم دل را به بهار دگر افکند
4 دستی که به آرایش زلف سخن آموخت اخگر نتواند ز گریبان بدر افکند
5 در دامن تسلیم در آویز که چون تاک هردم نتوان دست به شاخ دگر افکند
6 از هیچ دلی نیست که اگاه نباشم از بس که مرا درد طلب دربدر افکند
7 هنگامه ارباب سخن چون نشود گرم صائب سخن از مولوی روم در افکند