1 دامن دشت عدم گیاه ندارد وای بر آن کس که زاد راه ندارد
2 راز دل عاشقان ز سینه عیان است عرصه محشر گریزگاه ندارد
3 بیخبرست از بهار عالم بالا باغ وجودی که سرو آه ندارد
4 روشنی سینه ها ز روزن داغ است تیره بود هر شبی که ماه ندارد
5 هر سر موی تو تیغ ملک گشایی است هیچ شهی این چنین سپاه ندارد
6 در دل خرسند آه سردنباشد بادخزان در بهشت راه ندارد
7 سیر نشد تشنه ای ازان لب نوخط آب حیات این دل سیاه ندارد
8 اشک مرا چون صدف دلی نپذیرفت وای به ابری که خانه خواه ندارد
9 رنگ برون می زند ز شیشه صافی چرخ عنان مرا نگاه ندارد
10 هر که برآید ز سردسیر تعین فکر لباس وغم کلاه ندارد
11 تا نشوی آشنای عالم مشرب قصر وجود تو پیشگاه ندارد
12 عذر پسندیده است لیک ز نادان جرم خردمند عذر خواه ندارد
13 در نظر اعتبار عشق عزیزست صائب اگر قدر خاک راه ندارد