- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سیه مست جنونم وادی و منزل نمی دانم کنار دشت را از دامن محمل نمی دانم
2 خدنگ دور گردم، با هدف خون در میان دارم بلایی بدتر از نزدیکی منزل نمی دانم
3 چه افتاده است مهر از غنچه منقار بر دارم؟ به خود یک غنچه را در بوستان یکدل نمی دانم
4 من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم بغیر از بحر بی پایان دگر منزل نمی دانم
5 نظر بر حال من دارند هر کس را که می بینم کسی را چون خود از احوال خود غافل نمی دانم
6 خضر گوبهر خود اندیشه همراه دیگر کن که من استادگی چون عمر مستعجل نمی دانم
7 شکار لاغرم، مشاطگی از من نمی آید نگارین کردن سر پنجه قاتل نمی دانم
8 تو کز وحدت نداری بهره، جست و جوی لیلی کن که من دامان دشت از دامن محمل نمی دانم
9 بغیر از عقده دل کز گشادش عاجزم عاجز دگر هر عقده کآید پیش من مشکل نمی دانم
10 سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان که آداب نشست و برخاست در محفل نمی دانم!
11 اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می ریزد تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی دانم!