1 دیده روشن می شود از خط عنبر یار او می برد زنگ از دل آیینه ها زنگار او
2 جامه فانوس گردد پرده شرم و حیا برفروزد از شراب لعل چون رخسار او
3 کوه تمکینش زبان بند فغان ها گشته است برنمی آید صدا از کبک در کهسار او
4 از خرامش بس که کیفیت تراوش می کند نقش پا رطل گران می گردد از رفتار او
5 ما به بوی پیرهن کردیم چون یعقوب صلح وقت چشمی خوش که روشن گردد از دیدار او
6 بستر آرام پروانه است خواب روز شمع وای بر آن کس که بیدارست دایم یار او
7 هر که دارد ناله ای، صائب در آن کو محرم است بلبل خاموش را ره نیست در گلزار او
دیدگاهها **