1 صفای یار به دیدن نمی شود آخر گلی است این که به چیدن نمی شود آخر
2 شکایتی که ز زلف دراز اوست مرا به گفتن و به شنید ن نمی شود آخر
3 فغان که سیب زنخدان یار راآبی است که چون گهر به چکیدن نمی شود آخر
4 چرا لبت به جگر تشنگان نمی جوشد؟ عقیق چون به مکیدن نمی شود آخر
5 مگر به لطف خموشم کنی، وگر نه چو شمع زبان من به بریدن نمی شود آخر
6 فلک زگردش خود ماندگی نمی داند جنون من به دویدن نمی شود آخر
7 به آستین نتوان پاک کرد چشم مرا گلاب من به کشیدن نمی شود آخر
8 چه سود ازین که به دریا رسید سیلابم ؟ چو شوق من به رسیدن نمی شود آخر
9 چنان گزیده زوضع جهان شدم صائب که وحشتم به رمیدن نمی شود آخر
دیدگاهها **