- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 غم ز دل بیرون مرا کی باده احمر برد؟ زردی از آیینه هیهات است روشنگر برد
2 تلخ گویان را دهن شیرین کنم از نوشخند بشکند چون نیشکر هر کس مرا، شکر برد
3 بر سبکباران بود موج خطر باد مراد کف سلامت کشتی از دریای بی لنگر برد
4 هر که سازد همچون غواصان نفس در دل گره از محیط تلخرو دامان پر گوهر برد
5 اهل دوست نیست ممکن ترک خودبینی کنند زنگ ازین آیینه نتوانست اسکندر برد
6 در خزان بی برگ دیدن گلستان را مشکل است مرغ زیرک در بهاران سر به زیر پر برد
7 با دل پرخون من ای تندخو کاوش مکن صرفه هیهات است آتش زین کباب تر برد
8 خاکیان اکثر گرفتارند در بند جهات تا که بیرون مهره خود را ازین ششدر برد؟
9 نیست کار مرغ صائب سینه بر آتش زدن نامه ما را به آن بدخو مگر صرصر برد