1 ز عشق بی مژه تر نمی توان بودن بهار بی می و ساغر نمی توان بودن
2 دلم ز کنج قفس تا گرفت دانستم که در بهشت، مکرر نمی توان بودن
1 می کند گلگل نگه رخسار خندان ترا گل ز چیدن بیش می گردد گلستان ترا
2 آب نتواند به گرد دیده گشت از حیرتش نیست با خورشید نسبت روی تابان ترا
1 گر چه باشند آن دو زلف مشکبار از هم جدا نیستند اما به وقت گیر و دار از هم جدا
2 مستی و مخموری از هم گر چه دور افتاده اند نیست در چشم تو مستی و خمار از هم جدا
1 می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا برگها را می کند باد خزان از هم جدا
2 قطره شد سیلاب و واصل شد به دریای محیط تا به کی باشید ای بی غیرتان از هم جدا
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم
1 کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را پایکوبی آب شد این سبزه خوابیده را
2 می شود ظاهر عیار فقر بعد از سلطنت توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را
1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را