1 رستم کسی بود که برآید به خوی خویش در وقت احتیاج بگیرد گلوی خویش
2 آبی است آبرو که نیاید به جوی باز از تشنگی بسوز ومریز آبروی خویش
3 هرکس که همچو صبح نفس راشمرده زد پرنور کرد عالمی ازگفتگوی خویش
4 بیدار شو به چشم تأمل نظاره کن هر صبحدم درآینه حشر روی خویش
5 صرصر به گرد من نرسد درگذشتگی دلبستگی چو غنچه ندارم به بوی خویش
6 زین بیش بحر را نتوان انتظار داد چون سنگ می زنیم به قلب سبوی خویش
7 فردا چو برق از آتش سوزان گذر کند امروز هرکه بگذرد از آرزوی خویش
8 صائب نصیب دشمن خونخوار ماشود طرفی که بسته ایم ز جام و سبوی خویش