1 روشندلان به هر که رسیدند همچو صبح دادند جان، نفس نکشیدند همچو صبح
2 شکر خدا که عاقبت کار، عاشقان پیراهنی به صدق دریدند همچو صبح
3 جمعی که پی به داغ مکافات برده اند یک گل فزون ز باغ نچیدند همچو صبح
4 از گرد کینه صاف بود آبگینه ام ناف مرا به مهر بریدند همچو صبح
5 تا شیشه گردن از سر دیوار خم کشید مستان بغل گشاده دویدند همچو صبح
6 صائب خموش باش که خورشید طلعتان بر ما رقم به صدق کشیدند همچو صبح