1 روز چون روشن شود زان روی انور یاد کن شب چو گردد تیره زان زلف معنبر یاد کن
2 صبح با خورشید تابان چون شود دست و بغل از بیاض گردن و رخسار دلبر یاد کن
3 می توان کردن به عادت زهر را شیرین چو قند در حیات از مرگ تلخ خود مکرر یاد کن
4 چون به بالین سر نهی یادآور از خشت لحد چون برآری سر ز خواب از صبح محشر یاد کن
5 پیشتر زان کز فراموشان کند گردون ترا گاه گاه از دوستان نیک محضر یاد کن
6 ای که چون خم تا به گردن در میان باده ای از خمارآلودگان گاهی به ساغر یاد کن
7 وقت سیر برق و باران، ای بهار زندگی از دهان خشک ما و دیده تر یاد کن
8 ای که ساغر می زنی چون خضر از آب حیات از دل گرم و لب خشک سکندر یاد کن
9 این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است چون ببینی آفتاب از روی دلبر یاد کن
دیدگاهها **