- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 پوست زندان است بر تن زاهد افسرده را حاجت زندان دیگر نیست خون مرده را
2 بر جراحت بخیه نتواند ره خوناب بست سود ندهد مهر خاموشی دل آزرده را
3 خضر در سرچشمه تیغش نمازی می کند عمر اگر باشد، دهان آب حیوان خورده را
4 نقد جان را چون شرر بر آتشین رویی فشان در گره تا کی توان چون غنچه بست این خرده را؟
5 آب را استادگی آیینه روشن کند صاف می سازد تحمل، طبع بر هم خورده را
6 می کند باد مخالف شور دریا را زیاد کی نصیحت می دهد تسکین، دل آزرده را؟
7 هر چه رفت از کف، به دست آوردن او مشکل است چون کند گردآوری گل، بوی غارت برده را؟
8 این جواب آن که وقتی حالتی فرموده است از نصیحت می دهم تسکین، دل آزرده را