1 قلم ز بال سمندر کند مگر کاغذ که نیست در خور گفتار عشق هر کاغذ
2 به ساده لوحی من روزگار می خندد که پیش برق حوادث کنم سپر کاغذ
3 رسد به خون جگر دل به وصل نقش مراد که مهر خوب نگیرد نگشته تر کاغذ
4 کنم ز مشق جنونش سیاه در یک روز شود سراسر روی زمین اگر کاغذ
5 زبان خامه به بانگ بلند می گوید که از دورویی خویش است پی سپر کاغذ
6 ندیدی آهوی مشکین اگر به دشت بیاض به سیر خامه من کن نظاره بر کاغذ
7 ز برق وباد سبکبالتر بود در سیر اگر چه مرغ سخن راست بال و پر کاغذ
8 ز نیشکر قلمم دست می برد صائب کنم چو وصف لب یار ثبت بر کاغذ