-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دردمندان که به ناخن جگر خود خستند چشمه خویش به دریای بقا پیوستند
2 خود حسابان که کشیدند به دیوان خود را در همین نشأه ز آشوب قیامت رستند
3 خاکیانی که به معماری تن کوشیدند در ره آب بقا سد سکندر بستند
4 چه بغیر از نفس سوخته حاصل دارند؟ دانه هایی که درین شوره زمین پا بستند
5 عمر در ماتم احباب به افسوس مبر شکر کن شکر کز این خواب پریشان جستند
6 سنگ بر کعبه زنان شیشه خود می شکنند وای بر سنگدلانی که دلی را خستند
7 عرق چهره خورشید جهانتاب شوند شبنمی چند که در دامن گل ننشستند
8 می توانند به یک حمله دو صد قلب شکست همچو ابرو دو سر آمد چو بهم پیوستند
9 دامن وصل شکر در کف جمعی افتاد که چو نی در جگر خاک کمر را بستند
10 ای خوش آن مایه درستان که ز بی آزاری هیچ دل غیر دل خسته خود نشکستند
11 صائب از خلق جدا باش که موران ضعیف مار گشتند به ظاهر چو به هم پیوستند