1 عندلیب ما ندارد تاب استغنای گل می شود دست و دل ما سرد از سرمای گل
2 ما به روی گرم چون پروانه عادت کرده ایم چشم چون شبنم نمی دوزیم برسیمای گل
3 آفتابش برلب بام است و شادی می کند گریه شبنم بود بر خنده بیجای گل
4 رنگی از هستی ندارد نقطه مرهوم من شوخ چشمی می کنم چون شبنم از بالای گل
5 پند ناصح می کند تاثیر اگرباد بهار از دماغ بلبلان بیرون برد سودای گل
6 روزگاری آبروی ناله را بردی بس است شرم دار ای عندلیب از طبع بی پروای گل
دیدگاهها **