یکی نامه از افسرالملوک عاملی کوروش نامه 29

افسرالملوک عاملی

آثار افسرالملوک عاملی

افسرالملوک عاملی

یکی نامه بهر سپهبد نوشت

1 یکی نامه بهر سپهبد نوشت بسی آفرین کرد کای خوش سرشت

2 همیشه خداوند یار تو باد ظفر با سعادت کنار تو باد

3 فرستادمت خلعتی شاهوار ابا هدیه و جامه زرنگار

4 کمربند زرین و از کفش زر ز شمشیر هندی دسته گهر

5 جواهر نشان ترکش و خنجرت زمن یادگاری بود در برت

6 همان شاه کو در تراکیه است بتخت خودش شاه باشد به است

7 ولی باج و سازش به ایران شود بدین جایگاه دلیران شود

8 ولیکن از آن لشکر نامدار گزیده نمائید خود ده هزار

9 بر آنان دو پنج افسر نامدار سرلشگر انشان تو بر جا گذار

10 سپس خویش با لشگر بیشمار بمقدونیه شو سپس رهسپار

11 ز ایران فرستم سپاهی دلیر کمک زی تو آیند غران چوشیر

12 فرستم زرو سیم و گرز و سپر ز اسباب جنگی چه باشد دگر

13 چو فاتح بیائی ز جنگ و زجوش توئی نایب شاه ایران بتوش

14 از ایرانت هر شهر خواهی دهم بر آن شهر نام سپهبد نهم

15 بپایان این نامه شاهوار سپردم وجودت بپروردکار

16 چو نامه با سپهبد از شه رسید ز شادی رخش سرخ گل بردمید

17 بپوشید آن خلعت شاهوار بزد بر کمر خنجر ز رنگار

18 وز آن پس بفرمود با افسران که ای نامداران وای سروران

19 شمارا یکی جنگ و جوش بزرگ بپیش است صدره فزونتر ز ترک

20 شهنشاه تسخیر مقدونیا ز من خواسته است اووهم از شما

21 ببازیم جان در ره شهریار دلیری نمائیم در وقت کار

22 بپاسخ بگفتند فرمانبریم دمی ما ز فرمان شه نگذریم

23 سپه دید سان و همی زر بداد دل لشگر از زر بسی کردشاد

24 بفرمود تا لشگر نامدار شد آماده کارو هم کارزار

25 سحر گه که از خواب برخاستند لباس سفر جمله آراستند

26 بدرگاه سردار کل با درود همی خواندندی اوستا سرود

27 که ما لشگر پارس هم آریان کنون جنگ را تنگ بسته میان

28 ز جان ما بکوشیم و نام آوریم سردشمنان را بدام آوریم

29 نترسیم از شیر و ببر و پلنگ همه نره شیران بمیدان جنگ

30 بنام شهنشاه شه داریوش همه جنگ جوئیم سر پر خروش

31 خدای جهان یاور و یار ماست ز هر بد همیشه نگهدار ماست

32 ز دریا و صحرا ز دشت و ز کوه همی می نوردیم خود با گروه

33 که ایران پهناور نامدار همه زنده سازیم در وقت کار

34 سپهید مقاپیش را کهتریم ز فرمان و امرش دمی نگذریم

35 بسی شاد شد از دلش رفت باک بیامد بدرگاه یزدان پاک

36 که ای هور مزد اپناهم بتست از این جنگ شادم کن و تندرست

37 پناهم به یزدان پاک است و بس نترسم ازین جنگ و از هیچکس

38 بیامد بفرمود با افسران که ای نامداران و نام آوران

39 هم از بحر باید که لشکر بریم بکشتی نشینیم و نام آوریم

40 بگفتا بیارید سردار بحر بگوئیم با او هم از نهر و بحر

41 چو سردار بحری بیامد حضور مقاپیش گفتا ورا با سرور

42 بخواهید کشتی جنگی هزار در آیند بر او سپاه و سوار

43 تو باید که هنگام بانگ خروس ز لشگر شنیدی چو آوای کوس

44 فراهم نمائی تو ششصد جهاز ز آلات جنگی همه بی نیاز

45 سپه را ز دریا به یونان بریم ز کشتی در آئیم و نام آوریم

46 چو شد بامدادان گیتی سپید ز بستر جدا شد سپه با امید

47 چو خورشید نورش بدریا فتاد دل دیده بانان بسی کرد شاد

48 ابر آسمان چون خور خوب چهر همه نور افشاند هر جا بمهر

49 تلاطم چو دریا بخود در گرفت ز خورشید رخشنده او زر گرفت

50 خروشیدن کوس و هم کرنا سر نامداران بر آمد ز جا

51 بیاورد چون اسب سردار را مقا پیش آن گرد دلدار را

52 به چستی بزد نیزه را بر زمین هم از خاک بر جست بر روی زین

53 بگفتا بامید یزدان پاک ز دشمن مرا زین سفر نیست باک

54 همه افسران و سران سپاه سوار و پیاده سپاهی براه

55 براه اوفتادند خود با نظام سران و سواره پیاده نظام

56 بنزدیک دریا پیاده شدند بکشتی جنگی نظاره شدند

57 همه کشتیان سبزو سرخ و بنفش سر هر دگل بد نظامی درفش

58 سه گونه بدی جمله آن کشتیان یکی کشتی سرور و افسران

59 یکی گونه زان سپاه و سوار ابا اسب و آلات آن کار زار

60 دگر زان آذوقه و جیره بود که لشکر بدشمن بدان چیره بود

61 ز ملاح و پارو زن و کارگر بصف ایستاده بخشکی و تر

62 همه کارداران و پارو زنان بامر سپهبد بکشتی روان

63 همه کشتیان رو بیونان نهاد بباد مساعد که بدبر مراد

64 خبر شد بیونان که آمد سپاه شده روی دریا ز کشتی سیاه

65 چو آگاه بودند و حاضر بجنگ ابر جنگ ایران همه تیز چنگ

66 ز مقدونیه لشکر آمد برون همه صف کشیدند یکسر برون

67 سواران ایران صف آراستند همه افسران جامه پیراستند

68 بقلب سپه بد مقا پیش گرد بمردو نیه قسمت چپ سپرد

69 پیاده جلو بر کشیدند صف دلیران ز کین بر لب آورده کف

70 رجز خواند مردونیه نامدار بزد اسب و آمد بر کارزار

71 بگفتا منم نوجوان دلیر بگاه نبردم یکی نره شیر

72 بنام خداوند ازین رزمگاه همه کار یونان بسازم تباه

73 وزان پس بنام شه داریوش ز مقدونیان بر کنم چشم و گوش

74 بنام سپهبد مقا پیش گرد زنم بر یلان من یکی دست برد

75 ز مقدونیان تاخت یک افسری ورا گفت تا چند این خود سری

76 زبان بند و بازوی خود برگشا چرا بی سبب اسب داری بپا

77 دو مردو دو بازو دو شمشیر تیز نمودند بر یکدگر رسته خیز

78 همه جنگ کردند با یکدگر نه این را شکست و نه آنرا ظفر

79 به شب دست از جنگ بر داشتند به آمون همی گرد بگذاشتند

80 چو شد صبح آن لشکر نامدار کشیدند صف از پی کار زار

81 وزانروی آمد جوانی بجنگ خروشان و فران وزوبین بچنگ

82 دوباره چو مردو نیای دلیر بیامد بمیدان یکی نره شیر

83 گمان بر گرفت از پس و پیش خویش بدر کرد و ترکش بیاورد پیش

84 چنان تیر باران بر او برگرفت که یونانی از او بشد در شگفت

85 سپس مغز او را نشانه نمود که تا شست برداشت آمد فرود

86 چو یونانی از اسب شد برزمین سپهدار گفتا هزار آفرین

87 زمین آفرین گفت و هم آسمان بر آن مردو آن بازو و آن کمان

88 چو یونانیان افسر نامدار چنان کشته دیدند در کارزار

89 همه حمله کردند بر نیک مرد که تا جمله از او بر آرند گرد

90 از این رو سپهدار فرمان بداد که ای نو جوانان ایران نژاد

91 بتازید اسب از پی کار زار بگیرید گرد یل نامدار

92 دو لشکر بهم بر نهادند رو همه جنگجو و همه نامجو

93 هم از کشته ها پشته ها ساختن به یکدیگر از کین همی تاختند

94 چنان آتش جنگ بالا گرفت که شعله زد و کوه صحرا گرفت

95 سپهبد مقا پیش گفتا سپاه مبادا که سازید ایران تباه

96 بکوشید ای نو گلان وطن همه گوش دارید فرمان من

97 به بندید ره را بیونانیان که باید شود دشمن اندر میان

98 زبس مرد مقدونیه کشته شد سپهدارشان بخت برگشته شد

99 همه سر نهادن سوی فرار بسی پشت کردند بر کار زار

100 سپهدار ایران تعاقب نمود بر ایشان یکی تیر باران فزود

101 همی تیر بارید همچو تگرگ چو بادی که آذر بیاید به برگ

102 زمین همچو دریای خون موج زن چو ماهی در آن کشته بی پا و تن

103 چو یک چند از لشکر بیشمار فکندند خود را درون حصار

104 به بستند دروازه را سخت و تنگ سر برج رفتند از بهر جنگ

105 سپهبد بگفتا بمقدونیان گشائید دروازه را بی گمان

106 که من با شما مهربانی کنم نه غارت کنم نه زیانی کنم

107 بگفتند این پند در گوش ما نیاید فرو تا رود هوش ما

108 سپهید چو بشنید گفتا سپاه پیاده نمائید چادر بپا

109 نشینید آسوده خوابید شب نباشید بسیار در تاب و تب

110 چو یک چند روزی براین بر گذشت که شاید سپهشان بیاید بدشت

111 ز دشمن نیامد سپاهش برون نه راهی که لشکر شود اندرون

112 سپهد مقا پیش گفتا دگر گشائیم این شهر را سر بسر

113 که مقدونیانند بس خیر سر نه نیروی جنگ و نه تسلیم سر

114 به یک حمله آن لشکر نامدار بزودی گشادند خود آن حصار

115 چنان شور و غوغا در آن شهر بود که از خون خیابان چویک نهر بود

116 برفتند با جنگ تا بارگاه سپهدار با افسران سپاه

117 همه سهریان خود امان خواستند زن کودکان زار بر خاستند

118 سپهبد امان داد بر اهل شهر زن و کودک از جنگ شان نیست بهر

119 بفرمود با لشکر نامدار که آرند خود را دگر بر کنار

120 سران و سپهدار مقدونیان همه خوار در نزد ایرانیان

121 دگر دست از جنگ بر داشتند عرق بر تن و خون بسر داشتند

122 سپهید مقا پیش با افسران بفرمود مردان و نام آوران

123 همه سوی چادر گذارند رو نیایند در شهر یک تن فرو

124 مگر خود که با افسران دلیر سوی کاخ شاهی بشد همچو شیر

125 سران و بزرگان مقدونیا همه دست بسته ستاده بپا

126 بفرمود تا جمله زندان برند که ایشان گروهی بسی خود سرند

127 وزان پس به پرداخت بر کار شهر که مقدونیان زان همی داشت بهر

128 باطراف مقدونیان نامه ها همی بر پراکند خود نامه ها

129 بسی باج بگرفت از هر طرف همه ملک مقدونیان شد بکف

130 بگفتند با او که از شهریار ز دریا بیامد سپه بیشمار

131 سپهبد مقا پیش دلشاد شد ز رنج و ز غم یکسر آزاد شد

132 پذیره نمودند و رفتند پیش چو لشکر نمایان شد از گرد خویش

133 سپهدارشان نزد سردار شد ز پیروزی آنگه خبردار شد

134 سپهبد بفرمود کای پاکزاد ز شاه و ز کشور چه داری بیاد

135 چگونه است خود حال شاه و وطن بایران چه گویند از من سخن

136 ز چه روی این لشکر بیشمار نموده است از بهر ما رهسپار

137 بگفتا که شه شادوبس خرم است ز پیروزیت شور در عالم است

138 همه شاد گویند بر یکدگر که پیروز شد گرد مینو سیر

139 فرستاد شه این سپاه دلیر بنزد تو ای گرد افزون ز شیر

140 بفرمود کز من سلام و درود بنزد سپهبد ببر با درود

141 فرستاد اینک ز بهرت سپاه ببحر اژه تا گشائی تو راه

142 بچنگ آوری آن جزایر تمام بماند بعالم ز تو نیک نام

143 چو بشنید سردار کل این سخن چنان شاد همچو گل در چمن

144 بگفتا بکوشم بجای آورم سر دشمنان زیر پای آورم

145 کنون چند روزی فراغت کنید بمقدونیا استراحت کنید

146 برای جزائر بسی نامه ها فرستاد پورنگ خود کامه ها

147 بنامه بسی پندو اندرز بود بتوبیخ و آزرم و گفت و شنود

148 که گر خود بفرمان شه سر نهید ز نابودی و مرگ و ماتم رهید

149 شما باج این کشور نامدار همیدون فرستید بر شهریار

150 ندانید شاهی مگر داریوش بفرمان او خود نمائید گوش

151 اگر سر به پیچد از امر من شما را همه زنده سازم کفن

152 کنون شاه مقدونیا خود منم که گرد مقا پیش شیر افکنم

153 بیائید یکسر بمقدونیا شفاعت کنان بر در پادشاه

154 و گرنه من و گرز و شمشیر تیز نماند بجز راه جنگ و ستیز

155 تراکیه بود از شما بیشتر نمودیم تسخیر شان سر بسر

156 چو مقدونیا مرکز شاهتان گرفتم همه شاه و هم گاهتان

157 گرایدون شما جمله فرمان برید بفرمانبری از ستم می رهید

158 وگرنه جهازات جنگی هزار شود جمله آماده کار زار

159 چو این نامه ها بر جزایر رسید شنیدند اینگونه گفت و شنید

160 هران مهتری بود با عقل و هوش بگفتند شاهنشه داریوش

161 چو او هست با لشکر و با سپاه توانند سازنند مارا تباه

162 مقا پیش سردار کل سپاه دلیر است و شیر افکن ورزم خواه

163 نوشتند نامه که ای پهلوان سپهدار ایران، دلیرو جوان

164 همه هر چه گفتی بجای آوریم بجان هر چه گوئی تو فرمان بریم

165 گروهی که بودند مغرور خویش سلاح و سپاهی کمی بود پیش

166 بگفتند ما با تو داریم جنگ نترسیم از گرزو تیرو خدنگ

167 بنزد سپهید چنین و چنان نهادن باب سخن در میان

168 هران حاکمی کو خراج درست بداد و رضای سپهدار جست

169 باو مهربان گشت و بواختش به سرحد خود حکمران ساختش

170 هر آنکس که با او دلیر نمود پیامش بجان و بدل نا شنود

171 بفرمود با افسران سپاه بدریای آژه بجوئید راه

172 ز امر شه داریوش بزرگ که هر کس به­پیچد کشندش چو گرگ

173 بکوبید آن ناکسان را بگرز نمانید بهر کسی یال و برز

174 برفتند آن لشکر نامدار بسوی جزایر همه رهسپار

175 نمودند بد با هر طرف جنگ جوش نمودند آن سر کشان را خموش

176 همه با فتوحات باز آمدند دلی خرم از جنگ ساز آمدند

177 بهر جای مامور با رأی و هوش مقرر شد از جانب داریوش

178 زه بحر اژه تا ببحر آتیک ز یونان و مقدونیه داشت نیک

179 دگر دولت آتن آمد بدست چو سر دار اسپارت را کرد پست

180 بهرجای حاکم ز خود برگماشت از آن نامداران که همراه داشت

181 جزیره و شبه جزیره گرفت جهانی ز سردار شد در شگفت

182 و زان پس بفرمود با مهتران که ای نامداران و نام آوران

183 دگر خاک ایران شدم آرزو سوی پارس باید که آریم رو

184 همه شاد گشتند از این خبر مهیا نمودند کار سفر

185 بسی هدیه از بهر شاه جهان گزیده نمودند با همرهان

186 بگفتند با شاه کامد سپاه سپهبد مقا پیش با دستگاه

187 همان پرچم فتح شان پیشرو ابا روی شادان و چهر نکو

188 بفرمود اینک پذیره شوند ابا بوق و کوس و تبیره شوند

189 به بندند آئین همه شهر را چراغان نمایند استخر را

190 سران و بزرگان شهر وسپاه پذیره شدن را گزیدند راه

191 بزرگان دولت پذیره شدند جهانی از این جشن خیره شدند

192 بسی طاق پیروزی افراشتند بشادی بس آذین بپا داشتند

193 از آن روی گفتند با دخت شاه که آمد سپهید هم اینک ز راه

194 بگفتند با دختر داریوش که سپهدار با فرو هوش

195 بایران بیاورد چندین هزار همه مرد شیر افکن نامدار

196 ابا فتح و فیروزی و خرمی سرافراز با نام نیک و بهی

197 هم امرزو تا ظهر آن سرفراز ابا لشکر آید در این شهر باز

198 چو بشنید مهر آفرین این خبر غلامی فرستاد نزد پدر

199 پدر گر اجازت دهد یک زمان روم بام کاخ و نظاره کنان

200 به بینم که این لشکر نامدار چسان باز آیند از کار زار

201 چو بشنید شه داریوش این پیام پسندید و شد زین سخن شاد کام

202 بر دخت شه چون بیامد غلام بگفتا شهنشه بدادت پیام

203 بفرمود کز برج کاخ بهار نگر سر بسر لشگر نامدار

204 کنیزان سپس خواست مهر آفرید ز رنگ و ز زیور بهار آفرید

205 گشودند صندوق زرینه اش جواهر که بد در خور سینه اش

206 بیاراست خود را چو حورو پری که بودی بسان گل آذری

207 بتابید زلف طلایی خویش توگوئی که نوری پراکنده پیش

208 بیامد ببالای کاخ بهار بهاری که از گل شده لاله زار

209 همه چشم مهر آفرین بد براه به بیند که تا کی بیابد سپاه

210 از آن روی سردار کل شاد دل زرنج و غم جنگ آزاد دل

211 سرافراز و با فره ایزدی کزو دور بوده است دست بدی

212 گرفته است دریا و صحرا و کوه مطیع شهنشه نموده گروه

213 بیاورد همراه خود بی شمار زرو سیم و هم لؤلؤ شاهوار

214 زشاهان و گردان و سرکردگان ز نام آوران و ز اسپهبدان

215 به بندو به زندانشان کرده است اسیران بهمراه آورده است

216 ز پیروزی او گرچه دارد سرور نگشته است مقهور کبر و غرور

217 چو نزدیک گردید سردار کل سر راه او بر فشاندند گل

218 همه شاد گشتند و تبریک گو چو شد وارد شهر با های و هو

219 بیامد بدرگاه شه داریوش سوی شاه بودش همه چشم و گوش

220 چو شه دید سردار پیروز بخت نشاندش با بالفت بنزدیک تخت

221 سپهید ببوسید روی زمین باقبال شه گفت بس آفرین

222 بنام شهنشاه والا تبار گرفتم بسی ملک و شهر و دیار

223 شهنشاه ایران زمین شاد زی ز رنج و غم و درد آزاد زی

عکس نوشته
کامنت
comment