روزگاری است ز دل نقش خودی از صائب تبریزی غزل 5687

صائب تبریزی

صائب تبریزی

صائب تبریزی

روزگاری است ز دل نقش خودی می‌شویم

1 روزگاری است ز دل نقش خودی می‌شویم راه چون سایه به پای دگران می‌پویم

2 چون قلم گوش بر آواز دل خوش‌سخنم هرچه آید به زبانم نه ز خود می‌گویم

3 با دل خون شده‌ام در ته یک پیرهن است یوسف گمشده‌ای کز دگران می‌جویم

4 هست چون جوهر آیینه همان پابرجا هر قدر نقش امید از دل خود می‌شویم

5 گرچه چون خال، مرا دانه دل سوخته است اگر از حسن بود روی دلی، می‌رویم

6 روزی از باغ تو چیدم گل و یک عمر گذشت دست خود را چو گل تازه همان می‌بویم

7 نیست صائب ز پی کام جهان گریه من که ز آیینه دل نقش خودی می‌شویم

عکس نوشته
کامنت
comment