- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 روزگاری است ز دل نقش خودی میشویم راه چون سایه به پای دگران میپویم
2 چون قلم گوش بر آواز دل خوشسخنم هرچه آید به زبانم نه ز خود میگویم
3 با دل خون شدهام در ته یک پیرهن است یوسف گمشدهای کز دگران میجویم
4 هست چون جوهر آیینه همان پابرجا هر قدر نقش امید از دل خود میشویم
5 گرچه چون خال، مرا دانه دل سوخته است اگر از حسن بود روی دلی، میرویم
6 روزی از باغ تو چیدم گل و یک عمر گذشت دست خود را چو گل تازه همان میبویم
7 نیست صائب ز پی کام جهان گریه من که ز آیینه دل نقش خودی میشویم