- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نه پشت پای بر اندیشه می توانم زد نه این درخت غم از ریشه می توانم زد
2 به خصم گل زدن از دست من نمی آید وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد
3 خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه برون چو رنگ ازین شیشه می توانم زد
4 چه نسبت است به میراب جوی شیر مرا؟ به تیشه من رگ اندیشه می توانم زد
5 ز چشم شیر مکافات نیستم ایمن وگرنه برق بر این بیشه می توانم زد
6 ازان ز خنده نیاید لبم بهم چون جام که بوسه بر دهن شیشه می توانم زد
7 اگر ز طعنه عاجزکشی نیندیشم به قلب چرخ جفاپیشه می توانم زد
8 ندیده است جگرگاه بیستون در خواب گلی که من به سر تیشه می توانم زد
9 خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب وگرنه گام به اندیشه می توانم زد