1 نیست یک گوهر سیراب به اندازه موج چون گریبان بشکافد گل خمیازه موج؟
2 عشق در هر نفسی دام دگر طرح کند بحر را کم نشود سلسله تازه موج
3 نگسلد سلسله ممکن و واجب از هم بحر هرگز نشود ساده ز شیرازه موج
4 از حوادث دل غافل سبک از جای رود کف بی مغز بود محمل جمازه موج
5 گوهری را ز میان برد صدف کز هوسش دهن بحر نیاسود ز خمیازه موج
6 دل چه داند که چه شورست درین قلمز چشم نرسیده است به گوش صدف آوازه موج
7 آفرین بر قلم چشمه گشایت صائب تازه شد جانم ازین زمزمه تازه موج