- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نباشد الفتی با جسم، جان سینه ریشان را تپیدن مشق پروازست دلهای پریشان را
2 چنان از دیدن وضع جهان آشفته گردیدم که جمعیت شمارد دیده ام خواب پریشان را
3 چراغ صبح صادق روشن از خورشید تابان شد گل از چاک گریبان سر برآرد صدق کیشان را
4 دل آزاری ندارد جز خجالت حاصل دیگر نمک شد آب تا بر زخم آمد سینه ریشان را
5 عجب دارم به هوش آیند حیران ماندگان تو اگر محشر نمکدان بشکند در چشم، ایشان را
6 خیال آشنا رویی که می گردد به گرد من ز من بیگانه خواهد کرد صائب قوم و خویشان را