1 بی دادرس آن کس که فغان چون جرسش هست خاموش نگردد ز فغان تا نفسش هست
2 چون رشته محال است کند راست نفس را آن دانه گوهر که گره پیش و پسش هست
3 آن کس که کسش نیست، کس اوست خداوند بیکس بود آن کس که درین خانه کسش هست
4 غافل نشود یک نفس از بال رساندن هر مرغ که امید نجات از قفسش هست
5 در گردن خورشید کند دست حمایل چون صبح هر آن کس که اثر در نفسش هست
6 تا هیچ نگردی، نتوانی همه گردید کز بحر حباب است جدا تا نفسش هست
7 صائب چه خیال است کند خواب فراغت چون نفس کسی را که سگی در مرسش هست