-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دل من تیره ز بسیاری گفتار شده است زین پریشان نفس آیینه من تار شده است
2 چون سیه روی نباشم، که ز بیمغزی ها مد عمرم چو قلم صرف به گفتار شده است
3 همچو رهزن به دلش دیدن منزل بارست هر که را درد طلب قافله سالار شده است
4 هست آگاه ز محرومی من از دیدار طفل شوخی که تهیدست ز گلزار شده است
5 می گدازد چو مه چارده از دیده شور ساغر هر که درین میکده سرشار شده است
6 نیست از دوزخم اندیشه که از شرم گناه هر سر مو به تنم ابر گهربار شده است
7 چون سپندست سویدا به دلم بی آرام خال تا گوشه نشین دهن یار شده است
8 تن به تسلیم و رضا ده که ازین خوش نفسان خار در پیرهن من گل بی خار شده است
9 صائب از سنگ ملامت گله ای نیست مرا کبک من مست ازین دامن کهسار شده است