1 غوره من شد مویز از سردی دنیای خشک سوخت خون چون نافه ام در دل ازین صحرای خشک
2 عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است برنمی خیزد گل ابری ازین دریای خشک
3 چشم بی اشک و دل بی آه زیر گل خوش است زهر می بارد زروی ساغر و مینای خشک
4 ساده لوحی بین که پیش برق بی زنهار عشق هیزم تر می فروشد زاهد از سیمای خشک
5 چون قلم برداشته است ازمردم دیوانه حق نی چرا درناخن من می کند سودای خشک
6 زهد را خون درجگر از باده گلرنگ کن آتش تر می کند درمان این سرمای خشک
7 کشتی ماشد بیابان مرگ چون موج سراب قطره زد از بس که هر جانب درین دریای خشک
8 ازنهال او که چندین میوه تر میدهد قسمت صائب چرا گردید استغنای خشک ؟
دیدگاهها **