1 دل دیوانهٔ من دوست از دشمن نمیداند چو آتش شعلهور شد آب از روغن نمیداند
2 غریبی و وطن یکسان بود دلهای حیران را قفس را عندلیب مست از گلشن نمیداند
3 نمیافتد به فکر سینه چون دل گشت هرجایی ز آهو چون جدا شد نافه پیوستن نمیداند
4 ز شکر درد و داغ عشق یک دم نیستم غافل که قدر عافیت را هیچ کس چون من نمیداند
5 ز آتش دور میگردد از آن دایم سپند من که آیین نشست و خاست در گلخن نمیداند
6 مگر خط نرم سازد دل چون سنگ خارا را وگرنه دود آه ما ره روزن نمیداند
7 غبار خط به آب تیغ هیهات است بنشیند برات آسمانی باز گردیدن نمیداند
8 مده زنهار عرض گفتگو صائب به بیدردان که هر نادیده قدر بوی پیراهن نمیداند