1 مشو به دیدن خشک از سمنبران قانع مشو ز خوان سلیمان به استخوان قانع
2 چو غنچه دوخته ام کیسه ها به خرده گل به برگ سبز شوم چون زباغبان قانع ؟
3 حلال باد به یعقوب بوی پیراهن که من ز دور به گردم زکاروان قانع
4 خطا چگونه شودتیر من،که گردیم ز صید خویش به خمیازه چون کمان قانع
5 مرا ز خویش درین آسیا چوباری نیست شدم به گردش خشکی زآسمان قانع
6 خوش است لقمه که چشمی نباشد از پی آن به خوردن دل خود گشته ام ازان قانع
7 ز بوسه صلح به پیغام خشک نتوان کرد به نیم جان نشوم زان جهان جان قانع
8 همان ز رهگذر رزق می کشم سختی اگر چه من چو همایم به استخوان قانع
9 به یک دو کف نتوان سیر شد زآب حیات به یک دو زخم زتیغش شوم چسان قانع؟
10 ز زخم خار شود امن بلبلی صائب که شد به رخنه دیوار گلستان قانع