- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مژگان او ز سنگ کند جوی خون روان از سنگ این خدنگ کند جوی خون روان
2 آن بلبلم که دیدن بال شکسته ام از چشم سخت سنگ کند جوی خون روان
3 از ناخن شکسته چه آید، که این گره الماس را ز چنگ کند جوی خون روان
4 رخسار او دو آتشه چون گردد از شراب یاقوت را ز رنگ کند جوی خون روان
5 زلف مسلسل تو ز بسیاری گره شمشاد را ز چنگ کند جوی خون روان
6 بر هر زمین که بگذرد ابرو کمان من با قد چون خدنگ کند جوی خون روان
7 از دیده نظارگیان سرو ناز من از روی لاله رنگ کند جوی خون روان
8 دلهای پینه بسته ابنای روزگار از ناخن پلنگ کند جوی خون روان
9 با کشتی شکسته ما تا چها کند بحری که از نهنگ کند جوی خون روان
10 فریاد دلخراش تو صائب ز روی درد از سنگ بی درنگ کند جوی خون روان