1 اهل معنی به سخن بلبل بستان خودند به نظر آینه دار دل حیران خودند
2 پای رغبت نگذارند به دامان بهشت همه در سیر گلستان ز گریبان خودند
3 جگر تشنه به سرچشمه حیوان نبرند این سکندرمنشان چشمه حیوان خودند
4 چشم چون لاله به لخت جگر خود دارند میزبان خود و مهمان سر خوان خودند
5 در ته توده خاکستر هستی چون برق گرم روشنگری آینه جان خودند
6 از خدا رنج خود و راحت مردم طلبند مرهم زخم کسان، داغ نمایان خودند
7 به نسیم سخن سرد پریشان نشوند همچو دستار سر صبح، پریشان خودند
8 عشوه خرمن گل را به جوی نستانند غنچه خسبان ریاضت گل دامان خودند
9 گاه در قبضه بسطند و گهی در کف قبض دمبدم قفل و کلید در زندان خودند
10 چه عجب گر سخن تلخ به شکر گویند که ز شیرین سخنیها شکرستان خودند
11 پرتو مهر به افسرده دلان ارزانی خانمان سوختگان شمع شبستان خودند
12 فرصت دیدن عیب و هنر خلق کجاست؟ که به صد چشم، شب و روز نگهبان خودند
13 خاطر جمع ازین قوم طلب کن صائب که پریشان شده فکر پریشان خودند