1 خوش آن رهرو که دایم چون فلک بر خویش می گردد که بر خود هر که گردد بیش، شوقش بیش می گردد
2 مجرد شو که برق بی مروت با جهانسوزی زبی برگی چراغ خانه درویش می گردد
3 به قسمت صلح کن زنهار از جمعیت دنیا که آب گوهر از دریا نه کم نه بیش می گردد
4 مخور چون ساده لوحان روی دست نعمت الوان که رگ زین خون فاسد شاهراه نیش می گردد
5 مشو زنهار غافل از ورق گردانی دنیا که اسباب فراغت مایه تشویش می گردد
6 چرا از نارساییهای طالع دلگران باشم؟ که از بیطاقتی خون در رگ من نیش می گردد
7 نشد حال دل مجروح من بر هیچ کس روشن که خط ژولیده می باشد قلم چون ریش می گردد
8 ترا دل واپسی دارد زمین گیر گرانجانی وگرنه صدهزاران رهنما در پیش می گردد
9 مرا زان گوشه میخانه افتاده است خوش صائب که هر کس پای خود در وی نهد بیخویش می گردد