1 مکن دراز به طعن فلک زبان گستاخ ترنج دست قضا را مکن نشان گستاخ
2 نهاده اند ز هر خار در کمان تیری مکن نگاه به گلهای بوستان گستاخ
3 ز داغ شاه، نظرهاست هر شکاری را مده ز دست درین صیدگه عنان گستاخ
4 نشان تیر هوایی همان کماندارست به قصد چرخ منه تیر در کمان گستاخ
5 ز کاوکاو، شرربار می شود آتش منه به حرف کس انگشت در بیان گستاخ
6 ز عقل نیست به تیغ قضا زبان بازی میار زمزمه عشق بر زبان گستاخ
7 ز برق خرمن گل خانمان شبنم سوخت به شاخ گل مگذارید آشیان گستاخ
8 حریف ناوک غیرت نمی شوی صائب به هر شکاری لاغر مکش گمان گستاخ