1 همچون کمان سخت ز طبع غیور خویش آسوده از کشاکش خلقم ز زور خویش
2 از آفتاب اگر به سرم تاج زر نهند سر درنیاورم به فلک ازغرور خویش
3 چون کرم شبچراغ،زراندودآتشم مستغنی ازستاره و ماهم زنورخویش
4 حیرات مرا به عالم وحدت کشیده است نتوان زمن گرفت به کثرت حضور خویش
5 سیلاب با تلاطم دریا چه می کند؟ پروای شور حشر ندارم ز شور خویش
6 نه تاب وصل دارد و نه طاقت فراق درمانده ام به دست دل ناصبور خویش
7 صائب مرا به عالم بالا دلیل شد در زیر بار منتم از فکر دور خویش