1 آتش لعل از رخت در عرق شرم مرد سیب زنخدان تو دست ز خورشید برد
2 نقش شب وروز ما با مه وخور بدنشست یک ره ازین کعبتین خنده نزد نقش برد
3 گرچه سرم رفته است صرفه همان با من است تیغ کشید آفتاب قطره شبنم سترد
4 قدرشناسان وقت جان به صبوحی دهند بر سر پیمانه ای صبح نفس را سپرد
5 از ستم روزگار صائب آسوده باش هر کس نیشی که داشت در جگر ما فشرد
دیدگاهها **