-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 اشک لعلی است روان بر رخ چون زر که مراست بحر و کان را نبود این زر و گوهر که مراست
2 حرف حق گر چه بلندست ز من چون منصور سردارست بسامانتر ازین سر که مراست
3 هر قدر بیش خورم، کم نشود خون جگر چشم بد دور ازین باده احمر که مراست
4 بهر کاهش بود افزایش من چون مه نو کز دل خویش بود رزق مقدر که مراست
5 داغ بالین من و درد بود بستر من چون کنم خواب به این بالش و بستر که مراست؟
6 مگر از جاذبه عشق به جایی برسم ورنه پیداست کجا می رسد این پر که مراست
7 نیست ممکن که کند دانه من نشو و نما گر رگ ابر شود هر مژه تر که مراست
8 آن که جان دو جهان را به نگاهی نخرد کی به چشم آیدش این جان محقر که مراست؟
9 نیست در میکده عشق کسی را صائب از دل و چشم خود این شیشه و ساغر که مراست