1 خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش ای عقل واگذار به سودای او مرا
1 از سیه بختی نگردد دیده گریان برق را می شود ز ابر سیه آیینه رخشان برق را
2 پرده ناموس نتواند حجاب عشق شد ابر چون پنهان کند در زیر دامان برق را؟
1 غیر حق را می دهی ره در حریم دل چرا؟ می کشی بر صفحه هستی خط باطل چرا
2 از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست زاد راهی بر نمی داری ازین منزل چرا
1 بوی پیراهن دلیل راه شد یعقوب را هست از طالب فزون درد طلب مطلوب را
2 کاه را بال و پر پرواز گردد کهربا نیست در دست اختیاری سالک مجذوب را
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم
1 نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟
1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را