1 زدست خواجه از ابرام زر بیرون نمی آید ازین رگ خون به زخم نیشتر بیرون نمی آید
2 چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد که از دلبستگی ز انجا خبر بیرون می آید
3 فرو رو در سخن تا دامن معنی به دست آری که بی غواصی از دریا گهر بیرون نمی آید
4 مگر صحرایی انشا از غبار دل کنم، ورنه زمین از عهده این چشم تر بیرون نمی آید
5 گریبان پاره سازد سنگ را حسنی که شوخ افتد صدف از عهده پاس گهر بیرون نمی آید
6 فراغت دارد از نشو و نما تخمی که می سوزد سر سوداییان از زیر پر بیرون نمی آید
7 نیم بی ظرف تا سازم سیاه از آه عالم را چو داغ لاله آهم از جگر بیرون نمی آید
8 نشویی دست تا از اختیار خویشتن صائب ترا کشتی زدریای خطر بیرون نمی آید