1 خیز جان در ره صاحب نفسی افشانیم مگر از سینه غبار هوسی افشانیم
2 سرو را نیست جز دست فشاندن باری ما چه داریم که در پای کسی افشانیم
3 نیست در طالع ما جرأت دامنگیری مشت خاکی به ره دادرسی افشانیم
4 هوس محمل لیلی گرهی بربادست ما که جان را به نوای جرسی افشانیم
5 شکری را که به شیرینی جان می گیرند چه ضرورست به کام مگسی افشانیم
6 شرم داریم که بال چمن آلوده خویش غوطه نا داده به خون در قفسی افشانیم
7 چه بود خرده جان پیش زر گل صائب به که جان در قدم خار و خسی افشانیم
دیدگاهها **