1 جان زترک جسم چون گوهر فروزان می شود چون بخار از گل برآید ابر نیسان می شود
2 ترک خواهش را حیات جاودانی لازم است آبرو چون جمع گردد آب حیوان می شود
3 در هوای دانه نعلش همچنان در آتش است پایتخت مور اگر دست سلیمان می شود
4 بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق یوسف از دامان پاک خود به زندان می شود
5 محو روی دوست ازخواب پریشان ایمن است خانه در بسته گردد هر که حیران می شود
6 ازنشاط اهل دل ظاهرپرستان غافلند پسته دایم در میان پوست خندان می شود
7 اهل غفلت را رهایی نیست از زندان خاک پای خواب آلود آخر گرد دامان می شود
8 عشق دارد در لباس شرم پنهان حسن را شمع در فانوس از پروانه پنهان می شود
9 نور چشم من چو شمع از گریه گرم من است خانه اهل کرم روشن ز مهمان می شود
10 هر که را از دست می گیرد هوای دل عنان گردباد دامن صحرای امکان می شود