- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دست در دامن آن زلف معنبر زده ام باز بر آتش خود دامن محشر زده ام
2 شمع بیدار دلان روشنی از من دارد آب حیوان به رخ خضر مکرر زده ام
3 برق عشقم که به بال و پر پرواز بلند قدسیان را سر مقراض به شهپر زده ام
4 بسته ام از سخن عشق به خاموشی لب مهر از موم به منقار سمندر زده ام
5 نیست یک سرو که پهلو به نهال تو زند بارها در چمن خلد سراسر زده ام
6 سر خط راست روی جاده از من دارد صفحه دشت جنون را همه مسطر زده ام
7 صفحه خرقه ام از بخیه هستی ساده است همچو سوزن ز گریبان فنا سر زده ام
8 گر چه زاهد نیم، آداب وضو می دانم شسته ام دست ز سجاده و ساغر زده ام
9 چون صدف کاسه در یوزه به نیسان نبرم به گره آب رخ خویش چو گوهر زده ام
10 من و اندیشه آزادی از آن حلقه زلف؟ رزق پرواز شود بالم اگر پر زده ام!
11 صائب آن بلبل مستم که ز شیرین سخنی نمک سوده به داغ دل محشر زده ام