1 خود کرده ام به شکوه تراخصم جان خویش کافر مباد کشته تیغ زبان خویش !
2 یک مرد در قلمرو جرأت نیافتم در دل چوآفتاب شکستم سنان خویش
3 هرگز چنان نشد که درین دشت پرشکار دست نوازشی بکشم برکمان خویش
4 آتش به مصحف پر پروانه می زند این شمع هیچ رحم ندارد به جان خویش
5 در وادیی که خضرزند جوش العطش دارم عقیق صبربه زیر زبان خویش
6 چون موج ازکشاکش این بحر نیلگون فرصت نیافتم که بگیرم عنان خویش
7 بلبل به خاکساری من رشک میبرد افتاده ام ز جوش گل ازآشیان خویش
8 صائب به گردکعبه مقصد کجارسد؟ دارد هزار مرحله تاآستان خویش