1 از جنون این عالم بیگانه را گم کرده ام آسمان سیرم زمین خانه را گم کرده ام
2 نه من از خود نه کسی از حال من دارد خبر دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده ام
3 چون سلیمانم که از کف داده ام تاج و نگین تا زمستی شیشه و پیمانه را گم کرده ام
4 از من بی عاقبت آغاز هستی را مپرس کز گرانخوابی سرافسانه را گم کرده ام
5 در چنین وقتی که بی پرواز شد زلف سخن از پریشان خاطریها شانه را گم کرده ام
6 بس که در یک جا ز غلطانی نمی گیرد قرار در نظر آن گوهر یکدانه را گم کرده ام
7 طفل می گرید چو راه خانه را گم می کند چون نگریم من که صاحبخانه را گم کرده ام
8 به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده ام
دیدگاهها **