1 ازگفتگوی عشق گزیدم زبان خویش ازشیر ماهتاب بریدم کتان خویش
2 گر بیخبر روم ز جهان جای طعن نیست یک کس نیافتم که بپرسم نشان خویش
3 نانش همیشه گرم بود همچو آفتاب هرکس به ذره فیض رساند زخوان خویش
4 چون سرو درمقام رضا ایستاده ام آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش
5 آن ساقی کریم که عمرش دراز باد فرصت نمیدهد که بگیرم عنان خویش
6 ساغر به احتیاط ستاند ز دست خضر درمانده ام به دست دل بدگمان خویش
7 پروای خال چهره یوسف نمی کند صائب ز نقطه قلم امتحان خویش