1 رفته پایم به گل از پرتو چشم تر خویش نخل شمعم که بود ریشه من در سر خویش
2 بر نیایم ز قفس گر قفسم را شکنند خجلم بس که ز کوتاهی بال و پر خویش
3 چون گهرگرد یتیمی است لباسی که مراست گرد می خیزد اگر دست زنم بر سر خویش
4 ازگهر سنجی این جوهریان نزدیک است که ز ساحل به صدف بازبرم گوهر خویش
5 عالم از خامه شیرین سخنم پر شورست نیستم نی که ببندم به گره شکر خویش
6 تا خلافش به دل جمع توانم کردن راه گفتار نبندم به نصیحتگر خویش !
7 به شکر خنده شادی گذرد ایامش هرکه چون صبح به آفاق نبندد در خویش
8 چه فتاده است در اندیشه سامان باشم؟ من که چون شاخ گل از خویش ندانم سر خویش
9 صائب از شرم همان حلقه بیرون درم سرو چون فاخته گر جا دهدم در بر خویش