1 شد جهان پر نور تا دل را مصفا ساختم خاک یوسف زار شد تا سینه را پرداختم
2 تا شدم آواره از دارالامان نیستی تیغ می زد موج گردن هرکجا افراختم
3 چون توانم دور گردان را به یک دیدن شناخت من که با این قرب خود را سالها نشناختم
4 سرمه شد در استخوانم مغز از دود چراغ تا دو چشم سرمه سایش را سخنگو ساختم
5 گوش سنگین سنگ دندان ملامت بوده است رخنه غم بسته شد تا گوش را کر ساختم
6 گردن افرازی سرم را داشت دایم برسنان بدنیامد پیش من تا سر به پیش انداختم
7 از بساط خاک نقشی دلنشین من نشد جز همان نقشی که خود را بی تامل باختم
8 نیست از سیل حوادث بر دلم صائب غبار من که از روی زمین با گوشه دل ساختم
دیدگاهها **