1 رسیده است به جایی لطافت بدنش که از نسیم شود داغدار یاسمنش
2 اگر ز نکهت گل پیرهن کند در بر شگفت نیست که نیلوفری شود سمنش
3 سخن چو بال و پر طوطیان شود سرسبز ز آبداری لعل لب شکرشکنش
4 شکوه حسن ازین بیشتر نمیباشد که از سپند نخیزد صدا در انجمنش
5 ز اشک شمع توان نقل در گریبان ریخت به محفلی که بخندد لب شکرشکنش
6 به این فروغ ندارد یمن عقیقی یاد سهیل برگ خزان دیدهای است از چمنش
7 حلاوت لب ازین بیشتر نمیباشد که همچو نامه سربسته است هر سخنش
8 عبیر پیرهن چشم میکند یوسف اگر به مصر برد باد بوی پیرهنش
9 چه لذتی است شنیدن نوای جانپرور ز مطربی که توان بوسه داد بر دهنش
10 ز دام موج، نجات حباب ممکن نیست چگونه دل به در آید ز زلف پرشکنش
11 نشد گشایشی از راه گفتگو صائب مگر به خال توان یافت نقطه دهنش