1 مرا از تیره بختی شکوه بیجاست که عنبر نیل چشم زخم دریاست
2 ز دلتنگی، سواد دیده مور مرا پیش نظر دامان صحراست
3 خمار نامرادی هوش بخش است شراب کامرانی غفلت افزاست
4 نباشد قانعان را درد نایافت دل خرسند را جنت مهیاست
5 چو مرجان رزق ما خون است، هر چند عنان بحر در سرپنجه ماست
6 جهان در دیده اش آیینه زاری است به نور عشق هر چشمی که بیناست
7 بر آن صاحب سخن رحم است صائب که دخلش منحصر در دخل بیجاست!