1 نه چندان است شوق من که از دل بر زبان آید چسان دریای بی پایان به جوی ناودان آید؟
2 سبکباری پر و بال است جویای سلامت را که از دریا خس و خاشاک آسان بر کران آید
3 نگردد سخت جانیها سپر تیر حوادث را به مغز این ناوک دلدوز پیش از استخوان آید
4 به آه گرم دل را آب کن گر تشنه وصلی که بی مانع به سیر گلستان آب روان آید
5 تو پنداری پس سر کرده ای اعمال زشت خود نمی دانی که پیشت چون بلای ناگهان آید
6 مشو ای سنگدل غافل ز آه آسمان سیرم که گاهی از قضا تیر هوایی بر نشان آید
7 کند مغلوب شیطان را به همت نفس صاحبدل که سگ بر گرگ مستولی به امداد شبان آید
8 زطوفان تر نشد کشت امید آسمان صائب مگر از اشک من آبی به جوی کهکشان آید