1 میسر نیست بی ابر تنک خورشید را دیدن ازان رخسار در ایام خط گل می توان چیدن
2 گشودم بی تأمل دیده بر دنیا، ندانستم که دیدن های رسمی دارد از دنبال وادیدن
3 جواهر سرمه بینش بود ارباب دولت را ز جرم زیردستان از تحمل چشم پوشیدن
4 به شکر این که داری چون سلیمان دست بر خاتم نمی باید گناه مور بر انگشت پیچیدن
5 چو دندان ریخت، دندان طمع از زندگی بر کن که بازی را به آخر می رساند مهره برچیدن
6 ز جمعیت پریشان گردد اوراق حواس من بود سی پاره را شیرازه از هنگامه پاشیدن
7 ز غفلت بر حیات خویش می لرزی، ازین غافل که گردد زندگانی شمع را کوته ز لرزیدن
8 چرا آلوده کذب و خیانت می کنی خود را؟ چو بیش و کم نمی گردد حیات از سال دزدیدن
9 نمی دانند قدر گفتگوی عشق بی دردان چه لازم در زمین شور صائب دانه پاشیدن؟
دیدگاهها **