- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نیست مقدور علاج غم دنیا کردن گره از جبهه به ناخن نتوان وا کردن
2 از ولی نعمت عقبی نتوان رو گرداند از بصیرت نبود پشت به دنیا کردن
3 می شود بسته در فیض ز واکردن لب درد خود عرض نباید به مسیحا کردن
4 آنقدر از دل صد پاره نمانده است بجا که به احباب توان رقعه ای انشا کردن
5 پیش دریای گهرخیز به هر قطره گدا لب به دریوزه نباید چو صدف وا کردن
6 عنقریب است که هم پله قارون شده است خواجه از تکیه به جمعیت دنیا کردن
7 خامه بیهوده دهد نبض به دستی هر دم نشود درد سخن به، به مداوا کردن
8 نیست ممکن به فسون بدگهران نیک شوند که گره از دم عقرب نتوان وا کردن
9 زن چه باشد که ازو مرد به فریاد آید؟ شاهد عجز بود شکوه ز دنیا کردن
10 نور خورشید دهد دیده دل را صائب گریه چون شمع نهان در دل شبها کردن