1 نیست بیرون ز تو مقصود، تکاپو بگذار چند روزی سر خود بر سر زانو بگذار
2 با حجاب تن خاکی نتوان واصل شد کوزه خود بشکن، لب به لب جو بگذار
3 لعل و یاقوت درین داد و ستد سنگ کم است وصل یوسف طلبی جان به ترازو بگذار
4 نقطه را دایره عیش ز پرگار بود سر سودازده را در قدم او بگذار
5 خون شود مشک ز همصحبتی ناف غزال دل خون گشته به آن حلقه گیسو بگذار
6 منه آینه به زانو چو زنان گر مردی غنچه شو،روی در آیینه زانو بگذار
7 حسن از دایره عشق نباشد بیرون نعل وارون مزن ای فاخته ،کوکو بگذار
8 عاشقان رابه اشارت بود ربط دگر هرچه نتوان به زبان گفت به ابرو بگذار
9 بیش ازاین رنج سخن برلب نازک مپسند شغل گفتار به آن چشم سخن گو بگذار
10 روی در دامن صحرا کن و از حلقه زلف طوق چون فاخته برگردن آهو بگذار
11 نیست صائب به زر و سیم گران باده لعل صرفه در کوی خرابات بیک سو بگذار