1 نیست از عزلت غباری بر دل دیوانهام در بهاران از زمین سر بر نیارد دانهام
2 بس که شد از گرد کلفت دلنگران غمخانهام آیه رحمت شمارد سیل را ویرانهام
3 میگشایم با تهیدستی گره از کار خلق بر سر مردم ازان فرمانروا چون شانهام
4 هرکجا هنگامه گرمی است میگردم سپند در بهاران عندلیب و در خزان پروانهام
5 سیل در ویرانی من بیگناه افتاده است آب برمیآورد چون چشم از خود خانهام
6 در مذاق من شراب تلخ آب زندگی است شیشه چون خالی شد از می پر شد پیمانهام
7 گرچه از گنج گهر کردم جهان را بینیاز نیست شمعی غیر چشم جغد در ویرانهام
8 گر نشوید ابر صائب نامه اعمال من میکند پاک از گناهان گریه مستانهام
دیدگاهها **