1 از قرص آفتاب تهی نیست خوان صبح دایم بود ز صدق طلب پخته نان صبح
2 مگذر ز حرف راست که از رهگذار صدق پر زر کند فلک ز کواکب دهان صبح
3 در نور صدق محو شود دعوی دروغ ظلمت به گرد می رود از کاروان صبح
4 عشقی که صادق است بود ایمن از زوال این تب برون نمی رود از استخوان صبح
5 در راست خانگان نتوان یافتن کجی تیر دعا خطا نشود از کمان صبح
6 با صبح خوش برآ، که بود مهر بی زوال برگ خزان رسیده ای از بوستان صبح
7 آب آورد به دیده چو خورشید، دیدنش هر گل که وا شد از نفس خونچکان صبح
8 دل را اگر ز گرد گنه پاک می کنی غافل مشو ز چهره شبنم فشان صبح
9 خورشید افسر زر ازین آستانه یافت زنهار بر مدار سر از آستان صبح
10 مگشای چاک سینه که ترسم ز انفعال تا روز حشر تخته بماند دکان صبح
11 کوتاه دار دست دعا از رکاب خلق صائب چو ممکن است گرفتن عنان صبح